جمعه ساعت 16 خورده ای دایی و خاله و دختر خاله اومدند خونمون یکم حرف زدند بعد اماده شدند با مادر خانم و خانم همسایه داشتند میرفتند که حضرت پدر اومد و اونم باهاشون رفت من و دختر خاله تنها موندیم دختر خاله کلی حرف زد و هر جا میرفتم عین سایه دنبالم میومد. ( حرص دراره ) ساعت 18:20 برادر و خانواده ش اومدند. ساعت 19 والدین گرام با دایی و خاله برگشتند. میخواستند برند که حضرت پدر نگهشون داشت و بعد از شام با برادر اینا همشون رفتند.

دایی داره میره خواستگاری هنوز موفق نشده شخص مورد نظرشو پیدا کنه. اوضاع به قدری اسفناکه که باورم نمیشه این قدر همه چی داغون باشه. دایی 43 سالشه و مورد بوده دختر 26 ساله گفته سن براش مهم نیست!! (دایی کمتر از 35 گفته نمیخواد.) یا دختر 17 ساله با مردی که بچه 8 ساله داشته و 33 سالش بوده ازدواج کرده!!! مردم رد دادند! به دایی میگم بیخیال ازدواج از زندگیت لذت ببر میگه دایی جان تا یه جایی تنهایی عالیه از یه جایی به بعد یکی باید باشه که منتظر باشه برگردی خونه یکی باید باشه که باهاش یه فنجون چای بنوشی و بگی گور بابای دنیا! امیدوارم خیر و صلاحش پیش بیاد.

دختر خاله گفت شب یلدا میان خونمون گفتم الکی نگو اگه واقعی بود منم خبر داشتم.

شنبه صبح رفتم یه جا فرم استخدامی پر کردم. وقتی برگشتم دیدم مادر خانم در تکاپو هست و حضرت پدر خونه مونده و داره کمک میکنه! میگند شب مهمان داریم. میگم کیه میگند مامان بزرگ خاله اینا دایی ها. اینقدر اعصابم خورد شد گفتم چرا به من نگفتید؟!!! گفتند الان که فهمیدی. یعنی دختر خالم زودتر از من میدونست!!! ناهار ساعت 12:30 خوردیم چون کار داشتند نمیشد دیر بشه منم خسته و عصبانی رفتم خوابیدم ساعت 14 بیدار شدم کمک کردم. حضرت پدر میگه چرا اینقدر عصبانی هستی! میگم پنجشنبه که خواهریا بودند جمعه نصف روز جمع و چور کردن بود بقیشم مهمون داری خودم هزار تا مشغله فکری دارم به دایی هم ناخواسته فکر میکنم روح و روانم خستست من امتحان زبان دارم! اصلا نتونستم یه صفحه هم بخونم. میگه حق داری عصبانی باشی ولی یه شبه تموم میشه میگم یه شب نیست از امروز صبح تا فردا ظهره اماده کردم و جمع کردن داره!

بر عکس همیشه که دیر میومدند ساعت 17 و خورده ای همشون باهم اومدند. مدام پذیرایی و جمع و جور میکردم. بچه ها داد میزدند بازی میکردند با هم دعوا میکردند به شدت روی اعصاب بودند. ساعت 23 و خورده ای رفتند. تا ساعت 1 ظرف میشستم و تمیز کاری میکردم. بقیه کارارو گذاشتم برای صبح. بیشتر شبیه مهمونی بود تا شب یلدا! نه میز چیدیم نه تزئین میوه داشتیم. نه سرگرمی! فقط یه مهمونی معمولی. با کلی خاطره بد! ( نمینویسم که شاید فراموش کنم.)

برادر رفتند خونه عمه خانومش. خواهری رفت خونه مادر همسرش. خواهری دیگه بچه هاش انفولانزا گرفتند خونه موند. من فکر میکردم برناممون اینه که میریم ییلاق خونه مادر بزرگ زیر کرسی با چای زغالی چندتا از عموها و عمه و دختر عمه ها اونجا بودند. ( حدود 60 نفر) مادر خانم دوست نداشت بیاد برای همین اینجوری کرد.

صبح حضرت پدر میگه تو دست به هیچی نزن برو درستو بخون نمیخواد کاری کنی! بعدشم اماده شد رفت به مامانش سر بزنه. مادر خانم صبح میگه حالم خوب نیست. بهش گفتم مثلا بیماری! مثلا حالت خوب نیست! چهارشنبه از صبح تا شب خونه مامانت بودی خواهر و برادراتو دیدی. پنجشنبه از صبح تا غروب مهمون داشتی دخترات و نوه هات بودند. جمعه از غروب تا اخر شب خواستگاری رفتی و مهمون داشتی پسر و برادر و خواهرتو دیدی. شنبه هم از صبح مشغول غذا بودی از غروب تا اخر شب مهمون داشتی. توی این چند روز حالت خوب بود! حالا امروز حالت خوب نیست!!! پیش همه حالت خوبه سر حالی به من که میرسه بیمار میشی! ناز میکنی! میگه باور نمیکنی چه دردی دارم گفتم اگه دردت واقعیه همیشه باید باشه! اگه ناز هست همیشه ناز نکن! میگه اصلا نخواستم خودم کارارو میکنم منت تو رو هم نمیکشم! گفتم خیلی بدی خیلی زیاد! بهونه مریضی رو میاری که کار را رو انجام ندی چون حضرت پدر گفت من برم درس بخونم! سکوت کرد. رفتم کارا رو انجام دادم و کلی هم غر زدم.

وقتی توی یه خونه داریم زندگی میکنیم وقتی خانواده ایم باید همو درک کنیم! باید شرایط و موقعیت همو درک کنیم. به شدت دلم میخواد خونه جدا گانه داشته باشم. همچنان عصبانی و ناراحتم. 

 

 

امتحان زبان دارم اصلا فرصت نشد بخونم!

دایی ,خونه ,ساعت ,دختر ,میگه ,حضرت ,دختر خاله ,مادر خانم ,مهمون داشتی ,باید باشه ,خونه مادر منبع

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

شریان فروش عمده موبایل موسسه زبان امید رزبلاگ لینک - تبادل لینک رایگان دکتر بقایی مدرسه آنلاین .welcome to our family درمانکده