چهارشنبه رفتم اموزشگاه زبان برای تعیین سطح همکلاسی سابقمو دیدم باورم نمیشد منو نشناخت!!! دبیرستان و دانشگاه 5 سال همکلاس بودیم. گفت قیافم براش اشناست ولی نمیدونه منو کجا دیده ولی من همه چیو یادم بود! برگشم خونه از مادر خانم پرسیدم میره خونه عمه خانم؟ گفت نه! عمه خانم سفره داشتند. مادر خانم بلد نیست بره خونشون. گفتم آژانس میگرم ببرت گفت نه! گفتم برو خونه خواهری از اونجا با هم برید گفت نه. لباس شستم و اتو زدم. چندتا سایت رو چک کردم بلیت و هتل پیدا کردم. با حضرت پدر رفتم کار بانکی انجام دادم. شب توی ماشین با هم بحثمون شد. توی خونه مادر خانم ناراحت گفتمیخواسته بره خونه عمه خانم و من نبردمش! و سر این موضوع با بهم بحثمون شد و حضرت پدر که دلخور بود درست و حسابی دعوام کرد و یه بحث نیم ساعته همراه با داد و بیداد داشتیم!

پنجشنبه صبح رفتم ازمون استخدامی دادم گفته بودند ساعت 8:30 ولی کارت که دادند زده بود 9:30 اما امتحان ساعت 10 شروع شد!!! یه عده ادمه فرهنگی که مثلا کار تعلیم دیگران رو به عهده دارند اینقدر بیشعورند و برای وقت دیگران ارزش و احترام قائل نمیشند از بقیه چه توقعی میشه داشت! از صبح ساعت 7 از خونه رفتم بیرون ساعت 12:50 رسیدم خونه برای یه ازمون 90 دقیقه ای!!!! واقعا 8:30 کجا ساعت 10 کجا!!! اسمی یه عده رو زده بودند روی برد و گفته بودند این اشخاص واجد شرایط نیستند و نمیتونند ازمون بدند!!! یعنی این همه راه بیای با کلی استرس بعد بگند واجد شرایط نیستی! واقعا نمیتونستند بهشون پیامک بزنند! هییییییییی خدااااااااااااااا

ظهر خسته برگشتم خونه. بعد از ظهر فیلم دانلود کردم اتاقمو طی کشیدم و گردگیری کردم. غروب با حضرت پدر مجدد بحث کردیم. شب رفت هیئت. با مادر خانم حرف زدیم و گفتم چهارشنبه شب چی بوده و چی شده. کلی نصیحت کرد.

جمعه صبح دیدم مادر خانم و حضرت پدر میخوان برند خونه دختر خاله حضرت پدر ناهار! گفتم شما که نیستید به بچه ها میگفتید نیستید! اونا برای دیدن شما میاند نه من! ولی کو گوش شنوا!! گفتند دیر میرند و زود بر میگردند. خواهری و یکی از بچه هاش اومدند. والدین گرام ساعت 11 رفتند. برادر و خانواده ساعت 12 اومدند. ناهار درست کردم. ساعت 16:40 والدین گرام اومدند. ساعت 17 خواهری و خواهر زاده رفتند. با برادر و خانوادش رفتم نمایشگاه جواهر و سنگ دیدیم. برگشتیم خونه . شام خوردیم. رفتند خونشون. به مادر خانم گفتم چرا اینقدر دیر برگشتید گفت ناهار دیر دادند. بحثمون شد سر این موضوع که گفتم منو تنها خونه نذارند با خواهری و برادر. تلگرام استاد پیام داده بود کی میرم گفتم معلوم نیست. 

عمو کوچیکه بعد از چند سال ادامه تحصیل داد و شنیدم دانشگاه معماری میخونه. خانم یکی از عمو ها هم داره ادامه تحصیل میده و حسابداری میخونه. برادر خانم برادر وارد دانشگاه شده و مهندسی پزشکی میخونه. پسر عمو و پسر عمه ارشد قبول نشدند و میخواند دوباره بخونند.

دوستم داره برای ولنتاین جعبه کادو میسازه سال قبل 700 هزینه کرد و 2 تومن بدست اورد و راضی بود. امیدوارم امسال هم از درامدی که بدست خواهد اورد راضی باشه.

روز به روز دارم بدتر میشم. عصبانی تر میشم. بی حوصله تر میشم. سردردام شدیدتر شدند. زندگی تکراری و ازار دهندست. از خواب که بیدار میشم میگم خدایا دوباره نه! شب که میخوابم میگم خدایا بسه! احساس میکنم از حضرت نوح (ع) هم بیشتر عمر کردم. حالم خوش نیست. خستم.

 

خونه ,خانم ,ساعت ,گفتم ,مادر ,حضرت ,مادر خانم ,میگم خدایا ,ادامه تحصیل ,واجد شرایط ,گفته بودند منبع

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

محمدرضا متین فر تنهااایی شب راه های ساده برای کم کردن وزن خود دانلود آهنگ جدید | MasterMP3 new پورتال و سایت تفریحی خبری ایرانیان Londongji1k News فعال در زمینه خرما