امروز صبح زود بیدار شدم به سختی از جام بلند شدم تمام بدنم درد میکنه بخاطر ورزش دیروز صبحانه خوردم و اماده شدم که برم حضرت پدر گفت من میرسونمت. ساعت 9:30 گفته بودند بیا من ساعت 9:15 رسیدم. اسممو یاد داشت کردم منتظر شدم نوبتم بشه. دوتا خانوم کنارم نشسته بودند و داشتند در مورد من حرف میزدند در سالن ورزش. یه خانم دیگه یهو زد زیر خنده و گفت بابا طرف کنارتون نشسته بعد شما دارید غیبتشو میکنید! بقیه خندیدیم اون دو نفر تعجب کرده بودند بعد یکی دیگه برگشت گفت عه شما همون خانومی هستی که لباس سفید پوشیده بود همون خانمی که اینجوری بود اونجوری بود. گفتم بله بعد با یه خنده بزرگ خیره شد بهم بعد یکی از خانوما گفت خب حالا اونجوری نگاش نکن! خانومه خندید و سرشو گرم کرد. اون دوتا خانم معذرت خواهی کردند منم لبخند زدم و چیزی نگفتم. 

نوبتم شد رفتم توی اتاق اول و مدارکمو تحویل دادم خانومه سئوال میپرسید و یه فرم رو پر میکرده چندجا رو گفتم اشتباهه گفت حالا بعدا بهشون بگو و اصلاح نکرد! بعد از اونجا اومدم بیرون و منتظر نشستم یه اقایی اومد صدا زد و پرونده رو داد دستم و گفت برم برای مصاحبه ، رفتم توی اتاق دوم یک اقا و دو خانم پشت میز نشسته بودند یه صندلی با فاصله زیاد و وسط قرار داشت. پرونده رو دادم و نشستم. چندتا سئوال پرسیدن در مورد حجاب ، امر به معروف ، خانواده ، دوره ها و اموزشهایی که گذروندم ، چرا شاغل نیستم ، فضای مجازی و اینکه تلگرام و اینستا دارم یا نه ، چی عصبانیم میکنه بقیه منو چجوری میشناسند ، روابطم با بقیه و برقراری ارتباطم. حدود یه ربع طول کشید. بنظرم اصلا جالب نیومد و وسط مصاحبه احساس کردم رد شدم! بعد از پایان مصاحبه از اتاق اومدم بیرون و وارد اتاق سوم شدم دو صفحه و نیم تست روانشناسی بود. جواب دادم و تحویل دادم گفتند هفته اینده جواب نهایی میاد. تا ساعت 10:30 که اونجا بودم از 21 نفر فقط 16 نفر اومده بودند قرار بود 10 نفر ساعت 8 بیان و 11 نفر ساعت 9:30 این نتیجه حرفای اون خانم در سالن ورزش بود! شایدم نتیجه تاثیر پذیری متقاضیانی که نیومدند بود!

رسیدم خونه شد 11:30. لباسامو شستم. استراحت کردم. فضای مجازی چرخیدم. یه قسمت از یه سریال جدید رو نگاه کردم که خانم برادرم اورده ولی اصلا خوشم نیومد. سعی کردم بخوابم خوابم نبرد. تمام بدنم درد میکنه حتی نمیتونم عطسه بزنم. نازی کارتن پازلمو خراب کرد! سیم تلفن رو هم قطع کرد!


دوشنبه صبح یه موسیقی ملایم گذاشتم و داشتممشغول ادامه ی نقاشی روی در کمد دیواری شدم. نازی بلا کف اتاق برای خودش قدم میزد. پیامک اومد. یکی از بچه هایی که ازمون پنجشنبه بود پیام داده بود که جواب ازمون اومده و پذیرفته شده میخواست بدونه اوضاع من چجوریه؟ گفت بهش زنگ زدند. رفتم سایت رو چک کرم دیدم اسمم هست 21 نفر پذیرفته شده بودند. (جالب اینجا بود که با همه تماس گرفتند بجز من! ) ازمون امادگی جسمانی سشنبه صبح. بهش پیام دادم گفتم پذیرفته شدم. 

بعد از ظهر والدین گرام رفتند تعزیت یکی از اقوام دور. تنهایی رفتم لباس ورزشی مناسب و پوشیده م. ساق دست جوراب و کش مو هم م. رسیدم خونه 5 دقیق بعدش والدین گرام اومدند. همون خانم پیام داد گفت یه جا همو ببینیم بقیه راهو با هم بریم. وسایلمو اماده کردم. سعی کردم زود بخوابم ولی طبق معمول بیدار خوابی داشتم.

سشنبه صبح زود بیدار شدم اماده شدم صبحانه نخوردم و رفتم. 15 دقیقه منتظر شدم تا اون خانم رسید. با هم رفتیم سالن مورد نظر. گفته بودند ساعت 8 ازمون امادگی جسمانی شروع میشه ولی ساعت 8:30 تازه وارد سالن امتحان شدیم. سخنرانی و عکس گرفتن و توضیح مواد ازمون و ساعت 9 تازه لباس عوض کردیم. نرمش و گرم کردیم و اولین نفر ساعت 21:20 امتحان رو شروع کرد. یعنی این زمان بندیشون این تاخیراشون واقعا روی اعصابه! قد و وزن. بارفیکس دراز کشیده ، پرش ، دراز نشست با توپ 2 کیلویی ، دویدن و جابه جا کردن چوب ، ضربه زدن توپ به دیوار ، دویدن 10 مرتبه یه مسیر 20 متر رفت و 20 متر برگشت. خدایی اینا چند دقیقه طول میکشه؟! الکی گفتن 5 دقیقه ولی 15 دقیقه زمان برد! بارفیکس رو نرفتم. دراز نشست 29 تا رفتم. بقیه رو نمیدونم خوب بود یا نه!

دوتا خانم بودند یکیشون دکترای تربیت بدنی داشت یکیشون ارشد تربیت بدنی و مهربون تر بود من پیش این خانم امتحان دادم یه لباس مخمل صورتی کثیف پوشیده بود و موهاشو بافته بود لاغر و سبزه بود و جذاب! ازش خوشم اومد. امیدوارم روز به روز موفقتر بشه و البته شادتر. دوتا خانم دیگه هم بودند که از مسئولین استخدام بودند. یکیشون قلم و کاغذ دستش بود و گاهی چیزی یاد داشت میکرد. یکی از بچه ها گفت این حواسش به همه هست من باورم نشد بعد که دقت کردم دیدم هر دو بچه ها رو زیر نظر دارند و هر از گاهی با بچه ها حرف میزنند و سئوال میپرسند. خانومه اومد ازم سئوال پرسید رشتم تربیت بدنی بوده گفتم نه باورش نشد گفت باشگاه میری گفتم نه گفت ولی تیپت ورزشکاریه لبخند زدم.  بعدش شروع کرد به گفتن حرفای نا امید کننده انگار میخواست پشیمون بشی و انصراف بدی بری! سعی کردم ساکت باشم و سر ت بدم. بقیه بچه ها اومدند دورمون و نتونست حرف زیادی بزنه. ازم پرسید تازه ازدواج کردم؟ گفتم مجردم باورش نمیشد! چندتا از خانوما گفتن باورمون نمیشه شبیه تازه عروسا هستی! تازه عروسا چه شکلیند مگه؟!!!! بعد گفت فکر نمیکنم مناسب این کار باشی الان انصراف بدی بهتره وقت و بیت المال رو هدر نده! ( نتیجه این حرفشو بعد مینویسم.)

قدمو 3 سانت کمتر گفت گفتم امکان نداره بعد دوباره گرفت یک سانت بازم کمتر گفت! وزنمم 1 کیلو کمتر گفت. بارفیکس رو نرفتم. دراز نشست 29 تا رفتم. بقیه رو نمیدونم چجوری بود اخه زمان باید میگرفتند و نگفتند زمان مورد نظرشون چقدره. طبق معمول ( بعد از ورزش ) حالت تهوع شدید داشتم و دوبار پس اوردم تازه صبحانه نخورده بودم وگرنه اوضاع بدتر میشد. ساعت 11:30 امتحانم تموم شد و اومدم بیرون تا رسیدم خونه شد 12:35 سر درد وحشتناک داشتم دوش گرفتم ناهار خوردم خوردم و خوابیدم. ساعت 17:10 بیدار شدم. رفتم فتوکپی مدارکمو گرفتم. با والدین گرام رفتیم دکتر تا قند مادر خانم رو چک کنند راضی کننده نبود و نامه اجازه عمل داده نشد. 10 روز بعد دوباره باید بریم. شب سعی کردم زود بخوابم ولی بازم نشد. 


شنبه خواب و فضای مجازی!

یکشنبه خواب و فضای مجازی و نقاشی!

روی در کم دیواری اتاق میخوام نقاشی بکشم سر شب خطوط رو مشخص کردم. مداد شمعی های خواهرزادمو گرفته بودم فکر کنم دو ماه شده! فردا با مداد شمعی نقاشی رو کامل میکنم. دنبال یه طرح هم میگردم برای اون یکی در کمد.


چهارشنبه رفتم اموزشگاه زبان برای تعیین سطح همکلاسی سابقمو دیدم باورم نمیشد منو نشناخت!!! دبیرستان و دانشگاه 5 سال همکلاس بودیم. گفت قیافم براش اشناست ولی نمیدونه منو کجا دیده ولی من همه چیو یادم بود! برگشم خونه از مادر خانم پرسیدم میره خونه عمه خانم؟ گفت نه! عمه خانم سفره داشتند. مادر خانم بلد نیست بره خونشون. گفتم آژانس میگرم ببرت گفت نه! گفتم برو خونه خواهری از اونجا با هم برید گفت نه. لباس شستم و اتو زدم. چندتا سایت رو چک کردم بلیت و هتل پیدا کردم. با حضرت پدر رفتم کار بانکی انجام دادم. شب توی ماشین با هم بحثمون شد. توی خونه مادر خانم ناراحت گفتمیخواسته بره خونه عمه خانم و من نبردمش! و سر این موضوع با بهم بحثمون شد و حضرت پدر که دلخور بود درست و حسابی دعوام کرد و یه بحث نیم ساعته همراه با داد و بیداد داشتیم!

پنجشنبه صبح رفتم ازمون استخدامی دادم گفته بودند ساعت 8:30 ولی کارت که دادند زده بود 9:30 اما امتحان ساعت 10 شروع شد!!! یه عده ادمه فرهنگی که مثلا کار تعلیم دیگران رو به عهده دارند اینقدر بیشعورند و برای وقت دیگران ارزش و احترام قائل نمیشند از بقیه چه توقعی میشه داشت! از صبح ساعت 7 از خونه رفتم بیرون ساعت 12:50 رسیدم خونه برای یه ازمون 90 دقیقه ای!!!! واقعا 8:30 کجا ساعت 10 کجا!!! اسمی یه عده رو زده بودند روی برد و گفته بودند این اشخاص واجد شرایط نیستند و نمیتونند ازمون بدند!!! یعنی این همه راه بیای با کلی استرس بعد بگند واجد شرایط نیستی! واقعا نمیتونستند بهشون پیامک بزنند! هییییییییی خدااااااااااااااا

ظهر خسته برگشتم خونه. بعد از ظهر فیلم دانلود کردم اتاقمو طی کشیدم و گردگیری کردم. غروب با حضرت پدر مجدد بحث کردیم. شب رفت هیئت. با مادر خانم حرف زدیم و گفتم چهارشنبه شب چی بوده و چی شده. کلی نصیحت کرد.

جمعه صبح دیدم مادر خانم و حضرت پدر میخوان برند خونه دختر خاله حضرت پدر ناهار! گفتم شما که نیستید به بچه ها میگفتید نیستید! اونا برای دیدن شما میاند نه من! ولی کو گوش شنوا!! گفتند دیر میرند و زود بر میگردند. خواهری و یکی از بچه هاش اومدند. والدین گرام ساعت 11 رفتند. برادر و خانواده ساعت 12 اومدند. ناهار درست کردم. ساعت 16:40 والدین گرام اومدند. ساعت 17 خواهری و خواهر زاده رفتند. با برادر و خانوادش رفتم نمایشگاه جواهر و سنگ دیدیم. برگشتیم خونه . شام خوردیم. رفتند خونشون. به مادر خانم گفتم چرا اینقدر دیر برگشتید گفت ناهار دیر دادند. بحثمون شد سر این موضوع که گفتم منو تنها خونه نذارند با خواهری و برادر. تلگرام استاد پیام داده بود کی میرم گفتم معلوم نیست. 

عمو کوچیکه بعد از چند سال ادامه تحصیل داد و شنیدم دانشگاه معماری میخونه. خانم یکی از عمو ها هم داره ادامه تحصیل میده و حسابداری میخونه. برادر خانم برادر وارد دانشگاه شده و مهندسی پزشکی میخونه. پسر عمو و پسر عمه ارشد قبول نشدند و میخواند دوباره بخونند.

دوستم داره برای ولنتاین جعبه کادو میسازه سال قبل 700 هزینه کرد و 2 تومن بدست اورد و راضی بود. امیدوارم امسال هم از درامدی که بدست خواهد اورد راضی باشه.

روز به روز دارم بدتر میشم. عصبانی تر میشم. بی حوصله تر میشم. سردردام شدیدتر شدند. زندگی تکراری و ازار دهندست. از خواب که بیدار میشم میگم خدایا دوباره نه! شب که میخوابم میگم خدایا بسه! احساس میکنم از حضرت نوح (ع) هم بیشتر عمر کردم. حالم خوش نیست. خستم.

 


یکشنبه بعد از ظهر خوابیدم.

دوشنبه از صبح تا شب کتاب رو روخونی کردم. چرا هیچکس نگفت چجوری زبان میخونند؟! زبان خودن بلد نیستم.

امروز صبح رفتم ازمون تعیین سطح دادم هم کتبی بود هم مصاحبه باورم نمیشه خانومه پرسید تا حالا کلاس زبان رفتم منم سرمو ت دادم ( چون دوست نداشتم اسم اموزشگاه و اینکه چرا اومدم اونجا تعیین سطح بدم رو توضیح بدم.) از من حروف الفبا رو پرسید و سن و اینکه چندتا خواهر برادر دارم بعدشم گفت برو ترم یک!!! حالا من توی این اموزشگاهی که هستم ترم 4 هستم و توی یه اموزشگاه دیگه تعیین سطح دادم ترم چهار! واقعا چطوری ازمون تعیین سطح میگیرند؟! ساعت 8 صبح تا 11:30 رفت و برگشتم طول کشید.

خوابیدم. ناهار خوردم خوابیدم و رفتم ازمون پایان ترم زبان دادم و برگشتم.

امروز خیلی دلم گرفته بود حالم خوش نیست. انگار یکیو از دست دادم انگار یه اتفاق خیلی خیلی بد افتاده نمیدونم چرا این احساس رو دارم. اینقدر که توی خیابون نزدیک بود اشکام بریزه!! 

 


جمعه ساعت 16 خورده ای دایی و خاله و دختر خاله اومدند خونمون یکم حرف زدند بعد اماده شدند با مادر خانم و خانم همسایه داشتند میرفتند که حضرت پدر اومد و اونم باهاشون رفت من و دختر خاله تنها موندیم دختر خاله کلی حرف زد و هر جا میرفتم عین سایه دنبالم میومد. ( حرص دراره ) ساعت 18:20 برادر و خانواده ش اومدند. ساعت 19 والدین گرام با دایی و خاله برگشتند. میخواستند برند که حضرت پدر نگهشون داشت و بعد از شام با برادر اینا همشون رفتند.

دایی داره میره خواستگاری هنوز موفق نشده شخص مورد نظرشو پیدا کنه. اوضاع به قدری اسفناکه که باورم نمیشه این قدر همه چی داغون باشه. دایی 43 سالشه و مورد بوده دختر 26 ساله گفته سن براش مهم نیست!! (دایی کمتر از 35 گفته نمیخواد.) یا دختر 17 ساله با مردی که بچه 8 ساله داشته و 33 سالش بوده ازدواج کرده!!! مردم رد دادند! به دایی میگم بیخیال ازدواج از زندگیت لذت ببر میگه دایی جان تا یه جایی تنهایی عالیه از یه جایی به بعد یکی باید باشه که منتظر باشه برگردی خونه یکی باید باشه که باهاش یه فنجون چای بنوشی و بگی گور بابای دنیا! امیدوارم خیر و صلاحش پیش بیاد.

دختر خاله گفت شب یلدا میان خونمون گفتم الکی نگو اگه واقعی بود منم خبر داشتم.

شنبه صبح رفتم یه جا فرم استخدامی پر کردم. وقتی برگشتم دیدم مادر خانم در تکاپو هست و حضرت پدر خونه مونده و داره کمک میکنه! میگند شب مهمان داریم. میگم کیه میگند مامان بزرگ خاله اینا دایی ها. اینقدر اعصابم خورد شد گفتم چرا به من نگفتید؟!!! گفتند الان که فهمیدی. یعنی دختر خالم زودتر از من میدونست!!! ناهار ساعت 12:30 خوردیم چون کار داشتند نمیشد دیر بشه منم خسته و عصبانی رفتم خوابیدم ساعت 14 بیدار شدم کمک کردم. حضرت پدر میگه چرا اینقدر عصبانی هستی! میگم پنجشنبه که خواهریا بودند جمعه نصف روز جمع و چور کردن بود بقیشم مهمون داری خودم هزار تا مشغله فکری دارم به دایی هم ناخواسته فکر میکنم روح و روانم خستست من امتحان زبان دارم! اصلا نتونستم یه صفحه هم بخونم. میگه حق داری عصبانی باشی ولی یه شبه تموم میشه میگم یه شب نیست از امروز صبح تا فردا ظهره اماده کردم و جمع کردن داره!

بر عکس همیشه که دیر میومدند ساعت 17 و خورده ای همشون باهم اومدند. مدام پذیرایی و جمع و جور میکردم. بچه ها داد میزدند بازی میکردند با هم دعوا میکردند به شدت روی اعصاب بودند. ساعت 23 و خورده ای رفتند. تا ساعت 1 ظرف میشستم و تمیز کاری میکردم. بقیه کارارو گذاشتم برای صبح. بیشتر شبیه مهمونی بود تا شب یلدا! نه میز چیدیم نه تزئین میوه داشتیم. نه سرگرمی! فقط یه مهمونی معمولی. با کلی خاطره بد! ( نمینویسم که شاید فراموش کنم.)

برادر رفتند خونه عمه خانومش. خواهری رفت خونه مادر همسرش. خواهری دیگه بچه هاش انفولانزا گرفتند خونه موند. من فکر میکردم برناممون اینه که میریم ییلاق خونه مادر بزرگ زیر کرسی با چای زغالی چندتا از عموها و عمه و دختر عمه ها اونجا بودند. ( حدود 60 نفر) مادر خانم دوست نداشت بیاد برای همین اینجوری کرد.

صبح حضرت پدر میگه تو دست به هیچی نزن برو درستو بخون نمیخواد کاری کنی! بعدشم اماده شد رفت به مامانش سر بزنه. مادر خانم صبح میگه حالم خوب نیست. بهش گفتم مثلا بیماری! مثلا حالت خوب نیست! چهارشنبه از صبح تا شب خونه مامانت بودی خواهر و برادراتو دیدی. پنجشنبه از صبح تا غروب مهمون داشتی دخترات و نوه هات بودند. جمعه از غروب تا اخر شب خواستگاری رفتی و مهمون داشتی پسر و برادر و خواهرتو دیدی. شنبه هم از صبح مشغول غذا بودی از غروب تا اخر شب مهمون داشتی. توی این چند روز حالت خوب بود! حالا امروز حالت خوب نیست!!! پیش همه حالت خوبه سر حالی به من که میرسه بیمار میشی! ناز میکنی! میگه باور نمیکنی چه دردی دارم گفتم اگه دردت واقعیه همیشه باید باشه! اگه ناز هست همیشه ناز نکن! میگه اصلا نخواستم خودم کارارو میکنم منت تو رو هم نمیکشم! گفتم خیلی بدی خیلی زیاد! بهونه مریضی رو میاری که کار را رو انجام ندی چون حضرت پدر گفت من برم درس بخونم! سکوت کرد. رفتم کارا رو انجام دادم و کلی هم غر زدم.

وقتی توی یه خونه داریم زندگی میکنیم وقتی خانواده ایم باید همو درک کنیم! باید شرایط و موقعیت همو درک کنیم. به شدت دلم میخواد خونه جدا گانه داشته باشم. همچنان عصبانی و ناراحتم. 

 

 

امتحان زبان دارم اصلا فرصت نشد بخونم!


چهارشنبه هوا سرد بود. حضرت پدر گفت با هم بریم باتری دستگاه تست قند خون بگیریم. گفتم نمیام کار دارم. مادر خانم با حضرت پدر رفتند ساعت حدود 10 صبح بود. یکم تمرین و ترجمه زبان داشتم انجام دادم. فیلم دیدم. فضای مجازی چرخیدم. در تمام این مدت نازی توی پذیرایی آزاد و رها برای خودش پرواز کرد. قدم زد و یکم خرابکاری کرد! والدین گرام دستگاه تست قند جدید ند. رفتند ارامستان و بعد خونه مامان بزرگ رفتند و شب ساعت 21 برگشتند. دوتا دایی و دوتا خاله رو هم دیدند. دستگاه رو راه انداختم و طبق معمول اولین نفر که امتحان کرد من بودم.

پنجشنبه صبح بیدار شدم رفتم دوش بگیرم سر و صدای زیادی میومد تا حالا به این مسئله فکر نکرده بودم که اینقدر صدا توی حمام میاد! خواهریا و بچه هاشون اومده بودند و از همون اول با تمام قوا سر و صدا رو شروع کرده بودند. کلی بازی کردیم. حضرت پدر هم ناهار اومد خونه و تا شب موند. و کلی میوه خوردیم بجای شب یلدا چون همشون جایی دعوتند و خونمون نمیاند.

خواهری لباسامو دید و دوتاشونو که نپوشیده بودم برداشت. لباسای من بدرد دوران بارداری خواهری میخوره! از بسکه خواهری ریزه میزه هست.

امروز حوصله م خیلی سر رفته. از صبح یکم تمیز کاری خونه رو انجام دادم با اون همه خواهر زاده اوضاع خونمون انگار اوضاع بعد از زلزله هست. خیلی فضای مجازی چرخیدم. هنوزم حوصله ندارم.


دوشنبه صبح سر صبحانه زنگ در به صدا اومد! از شرکت آب اومدند جلوی در خونه ( پیاده رو و سواره رو ) رو کندند و لوله اب رو عوض کردند چون احتمال میدادند مشکل ایجاد کنه! بعد از صبحانه حضرت پدر مادر بزرگ رو برد خونه خواهر مادر بزرگ و برگشت. ناهارشو برداشت و رفت بیرون شهر. مادر خانم کلی گریه کرد. ( تازگیا خیلی گریه میکنه! ) یه عالمه با هم حرف زدیم. شدید این بیماری ها اندوهگینش کرده نا امید شده و حسابی خسته شده از این وضعیت. یکم زبان تمرین کردم. چندتا تماس گرفتم و یه نوبت از اموزشگاه زبان گرفتم. شب حضرت پدر با مادربزرگ برگشتند. خواهرزادم تماس گرفت و چندتا سئوال زبان فارسی ازم پرسید. برادر تماس گرفت احوالپرسی کرد.

سشنبه صبح مادربزرگ و حضرت پدر رفتند. ساعت 9:15 رفتم یه اموزشگاه زبان دیگه و تعیین سطح دادم. کلاساشون 2 دی شروع میشه. یه اموزشگاه دیگه رفتم ازمون میگیرند برای تعیین سطح نوبت گرفتم برای 3 دی. میخوام اموزشگاه رو عوض کنم. توی پیاده رو یه خانمی اومد جلو ایستاد گفت خانم حجابتون قابل تحسینه بعد لبخند زد من متعجب سرمو ت دادم رفتم. ( متوجه نشدم مسخره کرد یا جدی گفت!) ساعت 11:30 رسیدم خونه. یکم زبان نوشتم ، ناهار و استراحت و رفتم کلاس. یکشنبه قرار بود امتحان پایان ترم باشه که بچه ها انداختن سشنبه گفتند بخاطر شب یلداست. برگشتنا بارون میومد. خواهر زادم فردا امتحان داره امشب کلی تلفنی حرف زدیم و سئوالاشو میپرسید. تا حالا تلفنی درس توضیح نداده بودم. گفت خاله کاش معلممون تو بودی. بعد میگه خاله چرا برای پسرا معلم خانوم نمیارند میگم برای چی بیارند؟ گفت چون بهتر درسو متوجه میشیم!

بارون میاد. بارون دوست دارم. تنها چیزیکه توی دنیا هیچوقت تکراری نمیشه و همیشه دوسش دارم. شمال که بودم فکر میکردم یه روزی ازش خسته میشم ولی نشدم.


شنبه بعد از ظهر حضرت پدر اومد خونه. ناهار خورد و اماده شدیم رفتیم دکتر ازمایشای مادر خانم رو بردیم نشون دادیم. دکتر یه نامه برای عمل داد و توصیه کرده که حتما یه متخصص داخلی در رابطه با قند و فشار نظرشو بده. مادر خانم زیر نظر یه دکتر هست ولی رعایت نمیکنه همچنان! رگهای اصلی قلب مادر خانم حالشون خوبه. مویرگها گرفتگی دارند که بعد از عمل باید دارو تجویز بشه. درد قفسه سینه و دست چپ مادر خانم از قلبش نیست و سکته ای در کار نبوده! دکتر گفت بهتره یه دکتر اعصاب مادر خانم رو ببریم. گفت خیلی جوش میزنه و استرس زیادی داره. ولی مادر خانم قبول نکرد بریم و برگشتیم خونه.

حضرت پدر حالش خوب نیست. انگاری نوبت گذاشتند یکیشون کمی خوب میشه اون یکی بد میشه و این چرخه ادامه داره!

یکشنبه رفتم کلاس زبان. جالبه کتاب 12 درس داره 6 درس در یک ترم و 6 درس در یک ترم دیگه داده میشه و موقع ثبت نام به من نگفتن که وسط کلاس هست و من فقط 3 درس بودم! هفته اینده امتحان پایان ترم از کل کتاب هست! مدرس گفت تمام تمرکزتو بذار روی 6 درس همین ترم چون 6 درس ترم قبل فقط سی درصدش توی امتحان میاد. دنبال یه اموزشگاه دیگه باید باشم چون صداقت نداشتن.

یه اخلاقی که دارم و باعث میشه ضربه بخورم و به شدت عصبانی بشم و نتونم ببخشم اینه که سعی میکنم با صداقت پیش برم و اعتماد میکنم بعد طرف مقابل فکر میکنه سادم یا متوجه نیستم یا احمقم یا هر چیز دیگه ای نمیدونم ، از اعتماد سو استفاده میکنه. این باعث میشه غصبانی بشم و اگه با صحبت حل نشه فاصله میگیرم. در ظاهر تموم میشه ولی تا چند ناراحتم. الان سر این کلاس زبان احساس بدی دارم. حتی به تعیین سطحشون شک دارم.

دوستم چند روزیه ازش خبری نیست بهش پیامک دادم اومد تلگرام حرف زدیم. خدارو شکر سرش به خوشی گرم بوده.

مادربزرگ امروز اومد خونمون. از سفرش راضی بود بهش خوش گذشته بود. یکی از اقوام بعد از 10 سال زندگی مشترک باردار شده. من فکر میکردم خوشون نمیخواند و اینکارشونو تحسین میکردم. ولی امروز متوجه شدم نمیتونستند. چقدر این مدت اذیت شدند ، امیدوارم بچه براشون اون چیزیکه فکر میکنند باشه و خودشون و بچه شون در اینده پشیمون نشند.


چهارشنبه شب مادر خانم تماس گرفت با فرزندانش و گفت نیان خونمون الکی گفت پنجشنبه خونه نیستیم.

بخاطر وجود رادیو اکتیو در بدن بیمار و اسیبی که به اطرافیان میزنه باید فاصله 3 متری با بقیه داشته باشه و خانم باردار و بچه های کوچیک و اشخاصی که زود بیمار میشند نباید توی یه اتاق با هم باشند. ما هم که خانم باردار و بچه کوچیک داریم! مادر خانم گفت دوست نداره بهشون بگه رفته دکتر و به قول خودش دروغ مصلحتی بود. بنظر من دروغ ، دروغه! کار اشتباه ربطی به مصلحت نداره.

پنجشنبه هیچکس نیومد. حضرت پدر صبح رفت کارگاه برادر بعد از ظهر اومد خونه و شب رفت هیئت. مادر خانم استراحت کرد و مایعات زیاد نوشید. کلی اب میوه و اب هویج گرفتم. یکم زبان خوندم. فیلم دیدم. فیلم دانلود کردم. موسیقی گوش دادم.

جمعه صبح حضرت پدر رفت بیرون شهرو غروب برگشت. خواهری اومد با یکی از بچه ها. برادر قرار بود بیاند اما براشون مهمان اومد نیومدند. اون یکی خواهری هم نیومد. با برج هیجان و کارت ( یه بازی مسخره بچه گانه ) بازی کردیم با خواهرزاده و خواهری.

شب رفتیم خونه مادر بزرگ فکر میکردم فقط خانواده خودمون هستیم رسیدیم جلوی درشون دیدم ماشینای عموها هست. سه تا از عموها بودند. بقیه نبودند. اینقده بدم میاد نمیگند کیا دعوتند! اول دختر عمو گفت چه عجب دیدمت! بعد خانم عمو این حرفو زد! مادر بزرگ طبق معمول به رنگ لباسام گیر داد همیشه از اینکه رنگ سفید میپوشم ناراحته و جمله تکراریش اینه : باز که سفید پوشیدی! نگفتم هیچوقت سفید نپوش! ( شانس گرفت عمه خانم نبود وگرنه تا اخر شب مدام میگفت شیربرنج! ) بعد دختر عموی دیگه گفت وای باورم نمیشه اومدی! بعد خانم عمو گفت معلومه خیلی مادر بزرگت عزیزه که اومدی! بعد پسر عمو ( چهار ساله ) وقتی منو دید دوید اومد جلوی من ایستاد و زل زد بهم بعد با خجالت دستشو دراز کرد و دست داد و سلام کرد ، تا اخر شب هی نگام میکرد و لبخند میزد. اینقده بدم میاد از بچه ها!!! سعی میکردم نگاهش نکنم یا لبخند نزنم. خانم عمو گفت این بچه از تنها کسیکه خجالت میکشه شمایی. اگه خجالتش این بود پر رو بودنش چی میتونه باشه!!! مادر بزرگ لاغر شده بود!

اخر شب برگشتنا رفتیم طرقبه بستنی.


پنجشنبه ظهر خواهری تماس گرفت گفت با دخترش و مامان و برادر همسرش دارند میرند ویلای مامان همسرش گفت پدر همسرش نیست و منم باهاشون برم. گفتم نمیام گفت خجالت نداره بیا خودمونیم فقط گفتم ممنون نمیام. گفت خاله هم هست خوشحال شدم گفتم سلام برسون ولی بازم نمیام و تشکر کردم اونا رفتند و شنبه صبح برگشتند. بخاطر پسردایی همسر خواهری ترجیح میدم فعلا افتابی نشم. همسر خواهری چندتا خاله داره من از یکیشون خیلی خوشم میاد کلی با هم حرف میزنیم با اینه سنشون بالاست ولی به شدت
فلشم گم شده! هر چی میگردم نیست. همیشه توی کشوی میز بوده ولی الان نیست روی میز داخل کمد حتی توی کیفمم نبود رفتم اونجایی که پنجشنبه رفته بودم پرینت کارت ورود به جلسه گرفته بودم ( یه چیز دیگه هم پرینت گرفته بودم برای همین فلش برده بودم.) ولی اونجا هم نبود مادرخانم گفت از خواهری بپرس من مطمئنم دست خواهری نیست ولی بازم تماس گرفتم گفت پیش اون نیست. به فلش نیازمندم کلی هم چیزی داشت که همشونو لازم دارم از دیروز دنبال یکیشون میگردم اما در سیستم اثری ازش نیست.
شنبه عید بود. حضرت پدر به عادت سالای قبل خونه موند. از صبح تلفن ها شروع شد تا شب ساعتای 22 خورده ای ادامه داشت. به صدای زنگ تلفن آلرژی پیدا کردم امروز مدام صدای زنگ میشنوم. با من فقط دونفر تلفنی صحبت کردند. دو نفر هم بهم سلام رسوندند. خواهریا و خانم برادر با بچه هاشون اومدند از صبح تا بعد از ظهر موندند. ساعت 19 خاله تماس گرفت و گفت میان خونمون مادرخانم پرسید بیمار نیستند یا مشکوک و از اونجایی که با همسر خاله رودروایسی داشت گفت بیان.
پنجشنبه صبح حضرت پدر رفت کارگاه برادر و ظهر اومد خونه بعد از ناهار خواهری تماس گرفت و پرسید ناهار خوردیم؟ گفتم اره گفت غذا اضافه اومده گفتم نمیدونم الان میرم میبینم. بعد گفتم اره غذا اضافه اومده بعد گفت غذا چی دارید گفتم سوپ ، ماکارانی گفت دخترم غذای مادرجون پز میخواد دو مدل ناهار درست کردم میلش نمیکشه. ما میایم اونجا. گفتم باشه. ساعت نزدیک 16 بود که خواهری و خواهرزاده اومدند. تپسی و اسنپ نبوده که زودتر بیان.
دیروز خبر فوت مامان یکی از دوستان وبلاگی رو شنیدم. خداوند رحمتشون کنه و به بازماندگان صبر و توان تحمل این درد وحشتناک رو بده. گاهی که والدین گرام خیلی بیمار میشند فکر از دست دادنشون مثل خوره میفته توی ذهنم و اشفته م میکنه خدا به داد اونایی که از دست دادند برسه. دیروز بعد از ظهر حدود یه ساعت بارون اومد. رفتم توی حیاط زیر بارون ، قشنگ خیس شدم. رنگین کمون هم اومد! خیلی هوا عالییییییی بود. مرداد ماه مشهد بارون بیاد از عجایب هست! الان در پیک خواستگاری به سر
این روزا یه حس غریبی داره. از وقتی کرونا اومده هیچی به اندازه این روزا دلگیر و بد نبوده! نکردن عید نوروز ، مهمونی نرفتن سال جدید ، نرفتن سیزده بدر ، نرفتن تولد ها ، نرفتن به مراسم عزا ، نرفتن به عروسی ها ، نرفتن به دیدن نوزادان تازه متولد شده ، ندیدن دوستان ، ندیدن اقوام ، نرفتن به افطاری ، نرفتن به مراسم احیا ، نرفتن مهمونی عید فطر ، نرفتن به اعیاد شعبانیه خصوصا برگذار نشدن مراسم نیمه شعبان ، عید قربان.
پنجشنبه خواهری و دخترش اومدند. دوباره در مورد پسر دایی همسرش حرف زد. باهم بحثمون شد بهش گفتم یه نه محکم اگه میگفت این قدر کش نمیومد. نمیدونم چرا قبل از محرم (قبل از محرم قبل از ماه رمضان و قبل از عید نوروز ) همه یادشون میاد که میخواند ازدواج کنند! بعد از ظهر بارون اومد! رفتم زیر بارون قدم زدم یکم خیس شدم حالم بهتر شد. یه مورد خیلی جالب اینکه دوران کاردانی سال 89 یه ترم یه همکلاسی داشتیم که اصلا یادم نمیادش (همکلاسیای ثابت رو یادم نیست همشونو چه برسه به
نیمه های شب دوشنبه حال حضرت پدر بد شد اول سر درد یهویی و وحشتناک که فکر میکرد سکته مغزی هست مادر خانم بهش فشار داده بود. بعد قلب و قفسه سینه ش درد گرفته بود. مادر خانم منو صدا زد. حضرت پدر زیر زبونی میخواست گفتم نه اونا برای مادرخانم هست. ضربان قلب حضرت پدر پایین هست و اصلا نباید از اون ا بخوره. اب سرد بهش دادم. دست و شونشو ماساژ دادم. مادر خانم ذکر میگفت و بادش میزد. یه ساعتی گذشت حالش جا اومد.
جمعه رفتیم خونه مامان بزرگ ، خاله و دختر خاله هم اونجا بودند. بعدش یه سر زدیم به خونه پسر دایی ، خونشونو از جای خونه ما بردند جای خونه مامان بزرگ. دوقولهاش بزرگ شده بودند خانمش خیلی به بچه ها میرسه. دختر کوچیکه دایی هم بود. خیلی تغییر کرده بود. بلاخره گوشتای نذری رو دادیم. شنبه صبح حالم خوب نبود. حال حضرت پدر هم خوب نبود. با هم رفتیم دکتر طب سنتی که شاید اوشون حال پدر رو متوجه بشه. با دیدن من گفت چرا اینقدر استرس داری و فکر کرد من مراجعه کننده هستم.
تلفن همراه خانم برادر رو یدند. خانم برادر در حال پیاده روی برای رسیدن به مقصد مورد نظر بوده که یه موتوری عبور میکنه یه لحظه مکث میکنه و تلفن رو از دم گوش خانم برادر میگیره و میره خدارو شکر اسیب جسمی نمیبینه. ماسک داشتند چهره مشخص نبوده. دوربین مدار بسته شماره پلاک رو نشون نداده. با این حال خانم برادر تماس میگیره و 110 میاد و صورت جلسه میکنند. کلانتری میره و ظهر با من تماس میگیره از خونشون و ماجرا رو میگه و میخواد برم سیم کارتو بسوزونم.
حضرت پدر خون دماغ میشه بی دلیل هر چقدر میگم بریم دکتر گوش نمیکنه. عمه جان براثر تومور مغزی فوت شدند و هیچکس نمیدونست فقط خون دماغ میشدند که همه فکر میکردند به خاطر فشار بالاست حتی دخترش که پزشک بود متوجه نشده بود. حالا حضرت پدر میترسه تومور داشته باشه و نمیره دکتر! با هم بحثمون شد! به روانشناس گفتم خستم از بحثای الکی و بی فایده چکار کنم؟ گفت در یک چرخه باطل گیر کردیم هر دو همو اذیت میکنیم و اگه یکی بخواد خارج بشه اون یکی نمیذاره.
در بی حوصله ترین حالت ممکنه به سر میبرم. هفته پر استرسی داشتم. قرار بود واتساپ با یکی در فرانسه صحبت کنم بعد از سه هفته روز و ساعت تعیین شده بود. هر چقدر منتظر بودم تماسی گرفته نشد پیام گذاشتم جوابی داده نشد تمام روز منتظر موندم خبری نشد. 26 ساعت بعد پیام اومد که ببخشید حالم خوب نبود نتونستم تماس بگیرم. پرسیدم یه پیام چقدر طول میکشه گفت 15 ثانیه گفتم میتونستید 15 ثانیه وقت بذارید و یه پیام بدید که نمیتونید تماس بگیرید حداقل منتظر نمونم.
سئوال : چرا آدما خودکشی میکنند؟ چرا ربطش میدیم به از دست دادن یه عزیز یا شکست عشقی یا مشکلات اقتصادی و خانوادگی؟!!! درسته که این عوامل تاثیر گذارند اما دلیل اصلی خودکشی اینا نیست. وقتی دچار یاس فلسفی بشی وقتی در اوج نا امیدی باشی به یه جایی میرسی که اول از ادما فراری میشی بعد توی تنهایی که در اطرافت بوجود اوردی کم کم میرسی به تنهایی درونیت و خودت با خودت نمیتونی کنار بیای اونجا که از دست همه فرار کردی اما نمیتونی از دست خودت فرار کنی از خودت نمیتونی به
شنبه خواهری اومد خونمون ، یکم حرف زدیم و صداشو ضبط کردم. بعد از ظهر رفتم کلاس و والدین خواهری رو رسوندند و رفتند دکتر. استاد از کارم خوشش اومده بود و تعریف و تشکر کرد و تمرین جدید داد. همکلاسیا ناراحت بودند و تیکه مینداختند. چون از 15 نفر فقط 6 نفر کار انجام داده بودیم و اولین نفر من کار فرستاده بودم توی گروه. یکم در مورد نرم افزار ازم سئوال پرسیدند. بعد از کلاس حاشیه بلوار وکیل آباد داشتم به سمت خونه قدم میزدم یه اقایی از روبرو اومد از کنارم گذشت و یکم
جواب تست شخصیت شناسیم اومد. روانشناس تعجب کرده بود از اینکه برگه ای که براش نوشته بودم با جواب تست 80 درصد مطابقت داشت و تعجب کرده بود از تناقضات! ظاهر بسیار آروم و خونسرد با لبخند که بقیه میگند چقدر ارومی و ارامش داری با جواب تست که میگفت عصبیت بسیار بالا! فکر میکرد برونگرا هستم و جمع گریز در حالیکه درونگرا و جمع گریزم. بر خلاف ظاهر مذهبی ، باز بودن بالا! بقیه ش هم یا به شدت بالا یا به شدت پایین بود متوسط خیلی کم بود.
دوستم حالش خوب نبود دو روز بهش دلداری دادم . جالبش اینجاست که نمیدونم چی شده!! یاد مریمی دختر خاله مادرخانم دو سال از من کوچیکتره اون موقعی که مجرد بود پیام میداد میگفت حالم خوب نیست حرفای قشنگ بزن بعد کلی بهش پیام میدادم از خوبیای ندیده از مهربونیای ندیده از اینکه دختر عالی ای هست و به حرف و پچ پچ بقیه کار نگیره و شاد و موفقه میگفتم و بعد از چند ساعت تشکر میکرد و میرفت تا باز حالش بد بشه و برگرده.
جمعه خواهری و برادر و خانواده اومدند خونمون. خواری شک کرده بود به گوشی خانم برادر و در موردش حرف زد خانم برادر گویا نتونسته بود برادر رو راضی کنه به گوشی و مجبور شد بگه گوشیش رو یدند! بعد از چند ماه پنهان کردن بالاخره گفت منم هیچ واکنشی نشون ندادم برادر و خانمش میدونستند من میدونم و مادرخانم و خواهری فکر میکردند من نمیدونم. یکم صحبت در مورد ی شد و تموم. امیدوارم برادر به زودی یه گوشی خوب برای خانمش بگیره.
تعداد بعدا نویسهام زیاد شده ، چرا همون روز نمینویسم؟!! چند روز پیش تولدم بودم. از اونجایی که به تعداد انگشت شماری امسال تبریک تولد گفتم، انتظار تبریک هم از کسی نداشتم بجز اونایی که بهشون اهمیت میدادم که اونا اهمیتی ندادند. دوست دوران کاردانی تبریک گفت ( مامانش خودش و خواهرش دی ماهی هستند و امروز تولدش بود برای همین فکر میکنم هیچوقت تولدمو فراموش نمیکنه! ) بانک ، همراه اول ، خواهری که خط همراهش به اسم من هست و برای همین هر سال یاداوری میشه و تبریک میگه.
شنبه کلاس داشتم اولین جلسه استودیو بود. چند نفر نیومدند و چند نفر هم ادرس رو اشتباهی رفته بودند و با تاخیر رسیدند یکی هم هر چی گشته بود پیدا نکرده بود و توی گروه لوکیشن خواسته بود و کسی جواب نداده بود برگشته بود. تعداد کم بود. یه متن که شامل اخبار و شعر و داستان و اسامی سخت بود باید میخوندیم پشت سرهم که لحن و خوانشمون فرق میکرد. اینو با حرف استاد رفتم خوندم. صدا ضبط میشد و موسیقی پخش میشد. بعد کم کم بقیه اومدن و کلاس شلوغ تر شد و نوبت اجرای رادیویی دو نفری
خونه خواهری که رفته بودیم خواهر زادم که چهار و نیم سالشه مدام ابراز علاقه میکرد! مدام بوس و بغل میکرد اونقدر که خواهرم دعواش کرد ولی ول کن نبود هممون تعجب کرده بودیم. اسم من و خواهرمو جابه جا میگه منو با اسم اون یکی خالش صدا میزنه. از اونجایی که من خاله بداخلاقه هستم و تا حالا فقط در حد سلام و روبوسی اجباری با من ارتباط داشته از این رفتارش متعجب بودم. بعد از نیم تا 45 دقیقه که این رفتار رو داشت شروع کرد به تعریف کردن از شال من که چقدر سفیده چقدر نرمه ، چه

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

مرکز شنوایی سنجی و سمعک پورتال و سایت تفریحی خبری ایرانیان قفل دیجیتال سامسونگ ارزان سرا دبیرستانی ها merdascarpet